یه کار عجیب از سهند
سلام ناز گلم سلام قندعسلم سلام همه وجودم سلام سهندگلم دیشب بابایی ساعت 11 از سرکار اومد خونه، خسته و کوفته بود، منم که چند روزه سرمای بدی خوردم اصلا حوصله نداشتم، داشتم کارهامو میکردم که یهو صدای زنگ در رو شنیدم ، دویدم در رو باز کردم دیدم باباامیره، به محضی که من و دید گفت مگه نگفتم کلید رو از قفل در بیار تا من بتونم در رو باز کنم من که خیلی از نحوه حرف زدن بابایی ناراحت شده بودم شروع کردم به غر غر کردن، خلاصه چند دقیقه ای این بحث ما طول کشید و شما هم نظاره گر این مشاجره بودید ولی خیلی آروم و زیرکانه. فقط نگاه میکردی و هیچ چیزی نمیگفتی. این صحنه رو که دیدم آروم بغلت کردم که ببرم بخوابونمت، بابایی هم اع...