سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

سهند نادی حق

یه کار عجیب از سهند

  سلام ناز گلم سلام قندعسلم سلام همه وجودم سلام سهندگلم   دیشب بابایی ساعت 11 از سرکار اومد خونه، خسته و کوفته بود، منم که چند روزه سرمای بدی خوردم اصلا حوصله نداشتم، داشتم کارهامو میکردم که یهو صدای زنگ در رو شنیدم ، دویدم در رو باز کردم دیدم باباامیره، به محضی که من و دید گفت مگه نگفتم کلید رو از قفل در بیار تا من بتونم در رو باز کنم من که خیلی از نحوه حرف زدن بابایی ناراحت شده بودم شروع کردم به غر غر کردن، خلاصه چند دقیقه ای این بحث ما طول کشید و شما هم نظاره گر این مشاجره بودید ولی خیلی آروم و زیرکانه. فقط نگاه میکردی و هیچ چیزی نمیگفتی. این صحنه رو که دیدم آروم بغلت کردم که ببرم بخوابونمت، بابایی هم اع...
30 دی 1390

یه خبر خوش

سلام به همه دوستای خوبمون که برای پیدا کردن دوربین دعا کردن دیشب دوربینمون پیدا شددددددددددددددددددد وای که انقدر خوشحال شده بودیم که نگو و نپرس من و سهند می پریدیم بالا و پایین و میگفتیم آخ جون دوربینمون پیدا شد سهند میگفت: آجو توبین پینتاد چه ذوقی میکرد که منم باهاش بالا و پایین میپریدم و کلی میخندید دیشب بابا امیر توی وسایل میز کامپیوتر داشت چرخ میزد یهو داد زد یه خبر خوشششششششش من و سهند هم همون موقع چشممون افتاد به جعبه مادربرد کامپیوتر و با هم داد زدیم آخ جون دوربینمون پیدا شد خلاصه خیلی خوشحال شدیم ، البته این هم از شاهکارهای آقاسهنده چون من و باباامیر همچین کاری نکرده بودیم، ولی بازهم ا...
30 دی 1390

سهند رفته شهربازی

چند روز پیش سهند از صبح که بیدار شده بود خیلی بدعنق بود، هر کاری میکردم باز هم گریه میکرد، نه زیر بار کارتون دیدن میرفت،نه میخوابید، نه با اسباب بازی هاش بازی میکرد، همش میگفت بغلم کن، خلاصه تا بعدازظهر حسابی منو از رمق انداخته بود، حدودای ساعت 7 شب بود که دیگه گریه ام گرفته بود، به باباامیر زنگ زدم و گفتم کی میای خونه؟ گفت چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم حوصله سهند سر رفته و حوصله من رو هم سر برده؛ نمیدونم چکارش کنم، گفت: گوشی رو بده بهش تا باهاش صحبت کنم، سهند هم وقتی گوشی تلفن رو گرفت انگار که بغضش ترکیده باشه، شروع کرد به گریه کردن ، منم با گریه سهند گریه میکردم  امیر که حسابی حالش بد شده بود گفت: بابایی الان راه می...
30 دی 1390

خاطره مراسم شهادت امام جواد(ع)

سلام به پسر گلم و به همه دوستای خوبش هرکاری کردم این مطلب رو ننویسم دلم طاقت نیاورد، چند روز پیش شهادت امام جواد(ع) بود و طبق سنت هرساله خونه مامانی اینا مراسم بود. ما و دایی علی اینا(بابای امیرحسین) از چند روز قبل اونجا بودیم و کارهای شب شهادت رو انجام میدادیم، توی این مدت سهند و امیرحسین که جونشون به جون هم بسته اس کلی با هم بازی کردن و خوش گذروندن  یکی از مهمونها یه پسر خوشگلی داره به نام حسین که سه سالشه و تازه گی ها یه داداش کوچولو هم خدا بهشون داده،  آقا سهند ما مدام میرفت پیش مامان حسین می نشست و خیره خیره به داداش حسین نگاه میکرد، من هم به مامان حسین اطلاع دادم که حواست باشه، یه وقت مشکلی پیش نیاد  م...
30 دی 1390

پست تولد زنبوری سهند

سلام به دوستای خوبم  و به پسر نازم که تصمیم گرفتم با تاخیر دو ماهه بلاخره عکسها و خاطرات تولد دوسالگیشو براش بزارم تا در آینده ای که خودش تصمیم گرفت مطالب وبلاگشو بخونه جای تولد دو سالگیش خالی نباشه. سهند گلم در روز 13 شهریور به دنیا اومده ولی امسال ما تولدش رو در روز 15 مهرماه برگزار کردیم. از یک هفته قبل از جشن تولد وسایل درست کردن تزئینات تولد رو خریدیم و شروع کردیم به درست کردن آویزهای تولد، من و عمه حدیثه. مهمونها مون شامل بودن از:  مامان طاهره عزیزم و بابایی محمد به همراه دایی مهدی و دایی جواد (دایی هادی هم مشگل براش پیش اومده بود و نیومد) باباسین و مامان شیرین و عمه حدیثه آقای محمدی پسر عمه باباامیر و هم...
30 دی 1390

پیدایش یه مروارید کوچولو

جمعه 27 آبان 1390 دیشب حدودای ساعت 12 بلاخره سهند رو خوابوندم، من و باباامیر داشتیم تلویزیون میدیدیم؛ حدود ساعت 10/1 بود که با صدای گریه شدیدش رفتم داخل اتاقش؛ لیوان آبی رو که براش برده بودم بهش دادم و ازش پرسیدم مامانی خواب دیدی؛ گفت: آیه (آره) گفتم: خواب چی دیدی؟ گفت خاب من . بغلش کردم و چسبوندم به خودم، ولی اصلا توی بغلم نمیموند و کاملا معلوم بود که کلافه اس. به خودش میپیچید، دستش رو برد توی دهنش و گفت دندو دَدِ (دندونم درد میکنه) نگاه که کردم دیدم، یکی دیگه از دندونهای کرسی فک پاینش سمت چپ، ورم کرده و معلومه که داره درمیاد. بوسش کردم و گفتم عیبی نداره مامانی داری بزرگ میشی. یه مروارید کوچ...
30 دی 1390

سومین محرم

٠٧/٠٩/٩٠ پسر گلم امسال سومین سالیه که ماه محرم رو میبینی،  سهند قشنگم، محرم سال 87 وقتی که شما توی دل مامان بودی، حال من خیلی بد بود، دکترا بهم گفته بودن اگر میخوای بچه ات بمونه باید استراحت مطلق داشته باشی، من و شما توی خونه بودیم و من اشک میریختم و به امام حسین التماس میکردم که بچه ام رو برام نگه داره، دلم بهم میگفت که پسری و حتما حتما برام میمونی، اما دکترا چیز دیگه ای میگفتن. شب سوم محرم بود، شبی که متعلق به حضرت رقیه(س) است، با همون حال بدم به بابا امیر گفتم که من میخوام برم هیئت، درست مثل امشب. رفتیم هیئت، خیلی گریه کردم و از خود خانم بزرگوار خواستم که تو رو برام نگه داره، دستم روی شکمم بود و های های اشک میریخ...
30 دی 1390

سهند در محرم سال 90

خیلی دوست داشتم عکس سهند رو توی مسابقه نی نی و محرم شرکت بدم؛ مطمئن بودم که یکی از برنده های این مسابقه میشه ولی درست از همون روزهای اول محرم اینترنت ما قطع شد و من نتونستم این کار رو انجام بدم؛ خونه مامانم اینا هم رفتم ولی مدت اعتبار اونا هم تموم شده بود. ولی هر روز با این امید کلی از سهند عکس میگرفتم. خلاصه تا شب تاسوعا من از سهند عکس انداختم ولی حیف نشد که نشد. هر شب من و سهند و باباامیر میرفتیم هیئت؛ سهند که توی این روزها حسابی با امیرحسین تنها پسردایی اش که پنج ماه از سهند کوچیکتره بازی میکرد؛ همه ذوقش این بود که بره هیئت. ما هم میبردیمش. امیرحسین جیگر عمه به محضی که صدایی باباش رو میشنید.(آخه دایی علی مداح هیئت بود...
30 دی 1390

عمه لیلا داره میادددددد

  سلام سهند گلم، قشنگم، نازم، نفسم، جیگرم یه خبر خوش دارم برات شنبه شب ساعت 12 عمه لیلا با مجتبی و تکتم و آقای محمدی از سوئیس میان ایران اینطور که معلومه به خاطر تعطیلات کریسمس آقای محمدی تعطیله و تونستن بیان بهمون سر بزنن خیلی خوشحالم و از صمیم قلب از خدا میخوام که سفرشون بی خطر باشه مامانی یه نگرانی دارم اینکه شما بتونی این دفعه با مجتبی بازی کنی و مثل دفعه قبل با هم دعواتون نشه؛ آخه اون دفعه شما اسباب بازی هاتو به مجتبی نمیدادی و اون از این بابت از دست شما ناراحت میشد. من خیلی ناراحت میشم که شما با بچه ها نمیتونی خوب بازی کنی. البته میدونم که اقتضای سنته ولی چکار کنم دیگه دوست دارم شما مثل همیشه پسر ...
30 دی 1390